شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)
شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)
گفت و گو باخانم اقليم السادات شهيدي محلاتي ، همسر مكرمه شهيد محلاتی
درآمد
گفت و گو با خانم اقليم السادات شهيد محلاتي ، حاصل تلاش ياران هميشه فعال در امر پژوهش تاريخ معاصر ، در مركز اسناد انقلاب اسلامي ، در كتاب «خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي» در دسترس بود ، كه عيناً تقديم شما عزيزان مي شود:
درجمع خانواده ي گرامي شهيد شيخ فضل الله محلاتي ، از همسر ارجمند شهيد ، استدعا مي كنم نام و نام خانوادگي و تاريخ و مكان تولد خودشان را براي شروع سخن بيان بفرمايند.
حدود يازده سالم بود كه با آقاي محلاتي ـ كه آن موقع طلبه بودند و بيست و يك سال داشتندـ ازدواج كردم. من پنج كلاس درس خوانده بودم كه با هم ازدواج كرديم. يك سال بعد از آن ـ در منزل پدرم بودم ـ كه ششم ابتدايي را هم خواندم.
تاريخ ازدواج تان دقيقاً كي بود؟
وقتي پيشنهاد ازدواج با ايشان داده شد، شخصاً چه نظري داشتيد؟
شما شهيد نواب صفوي را ديده بوديد؟
زندگي حاج آقا از نظر معاش و مسائل مادي چگونه مي گذشت؟
زندگي ما ،از همان اول كه شروع كرديم ، در دو تا اتاق در يك خانه مستأجري به مدت دو سال خلاصه مي شد . هر وقت هم ايشان مي آمدند توي خانه ـ كم يا زياد ـ با ناراحتي توأم نبود ، هميشه با روي باز و خندان و شاد مي آمدند . روحيه ايشان توي منزل شاد بود . گرچه هميشه كار ايشان توأم با مبارزه با طاغوت بود ، ولي در منزل مسائل شرعي را زياد گوشزد مي كردند ، مثلاً مي گفتند اين كار درست نيست . كار خلاف شرع انسان راجهنمي مي كند . انسان بايد طبق شؤون خانوادگي اش زندگي كند و پايش را از گليم خود دراز تر نكند. هميشه از اين صحبت ها و نصيحت ها به ما مي كردند. هميشه مي خنديدند و بچه ها را دوست داشتند . هيچ وقت كاري نمي كردندكه من ناراحت يا عصباني شوم . خدا شاهد است كه دراين بيست و هفت ـ هشت سال زندگي ، نشد كه يك روز ايشان با من قهر كنند . من گاهي كه ناراحت و عصباني مي شدم ، ايشان مي خنديدند . به شوخي مي گفتند : اگر يك سيد عاقل ديدي ، سلام مرا به او برسان ! گاهي كه من ناراحتي مي كردم ، ايشان اين حرف را مي زدند. البته مي گفتند: من به آسيد جلال به آسيد تقي شهيدي و به اولاد حضرت فاطمه (س) توهين نمي كنم. اين را كه مي گفتند ، فوري عباي شان را بر مي داشتند و با خنده از خانه مي رفتند بيرون . من با خودم مي گفتم با ايشان قهر مي كنم ، اما وقتي به منزل بر مي گشتند مي گفتند : سلام ، سلام خانم سلام . من هم خنده ام مي گرفت ؛ ديگر راهي براي قهر كردن من باقي نمي ماند.
در زمان تولد نجمه ايشان مخفي شده بودند. در ماجراي پانزده خرداد ايشان دوازده روز در تهران خانه به خانه مخفي بودند . شب اول كه در خانه اي مخفي مي شوند، استخاره مي كنند كه بمانند يا بروند. جواب استخاره براي رفتن خوب بوده است . آقايان نجم الدين اعتماد زاده و مرواريد و شجوني هم بودند. لباس شخصي مي آورندكه بپوشند ، ايشان قبول نمي كنند و مي گويند كه اگر به شهادت برسم ، مي خواهم با لباس روحانيت شهيد شوم ، نمي خواهم كه لباس شخصي بپوشم . بعد از حدود دو ماه به طور ناشناس به خانه اقوام تلفن زدند واز حال و وضع خودشان ما را با خبر كردند ، چون تلفن منزل ما تحت كنترل بود.
از كارهاي سياسي ايشان اظهار نارضايتي وناراحتي مي كرديد يا همراه شان بوديد؟
از چه زماني با امام و خانواده امام آشنا شديد. آيا رفت و آمد داشتيد و خاطره اي هم از حضرت امام داريد؟
آيا شما با حضرت امام هم برخوردي ، ملاقاتي و گفت و گويي داشتيد؟
در چه سالي به تهران آمديد و آقاي محلاتي در تهران چه فعاليت هايي داشتند؟
لطفاً در مورد زنداني شدن حاج آقا خاطرات خود را بيان بفرماييد.
فردا صبح وسايل شان را جمع كردند و اخوي شان آمد و ماشين آورد سوار شدند و رفتند ، دو ماه زندان قزل قلعه بودند . هفته اي يك بار من و بچه ها به ملاقات حاج آقا مي رفتيم ، هر وقت مي گرفتندشان ، برادر حاج آقا يا برادر خودم شب ها منزل ما بودند. چون ما بزرگ تر و مرد توي خانه نداشتيم. روزهاي ملاقاتي هم با برادر ايشان مي رفتيم زندان قزل قلعه . يك دفعه به ياد دارم ساقي ـ رئيس زندان قزل قلعه ـ لباس هاي ايشان را داد به يك سرباز و گفت آن ها را قشنگ بگردد. عباي حاج آقا را گرفت و گفت : جيب هايش را ديدي؟ با خنده و مسخره ما هم گفتيم : آخر عبا كه جيب ندارد. وقتي كه ايشان را براي ملاقات با ما مي آوردند توي اتاق قزل قلعه ، سه تا چهار تا ساواكي هم مي نشستند دور اتاق . آن قدر هم اين چند تا ساواكي حرف مي زدند كه اجازه نمي دادند آدم حرف بزند. همين ده دقيقه هم به احوال پرسي مي گذشت . لباس و تقريباً مواد خوراكي اي را كه مي برديم آن جا ، قبول مي كردند.
يك دفعه هم به مدت سه ماه ، زندان موقت كميته شهرباني بودند با سي و چهار پنج نفر از علما ، آقاي طاهري خرم آبادي ، آقاي مرواريد و پدر آقاي امام . جماراني و خيلي از آقايان ديگر هم بودند. سي و پنج نفر روحاني بودند كه اين ها آن موقع غذاي زندان را نمي خوردند ؛ اعتصاب كرده بودند . پانزده نفر آقايان را از تهران و بقيه را از قم گرفته بودند. روحانيون گفته بودند كه خانواده اين پانزده نفر تهراني غذا درست كنند.هر روزي نوبت يكي از ما مي شد كه غذا درست كنيم ببريم زندان. ماهم به نوبه خود غذا درست مي كرديم و اخوي خودم يا اخوي حاج آقا مي بردند زندان موقت شهرباني ، و آن ها غذا را مي چشيدند ، قاشق مي زدند ، بعد مي بردند توي زندان .
خاطرم است ساواكي ها معمولاً شب ها مي ريختند توي خانه ما ، كم مي شد روز بيايند ، ساعت ده يا ده و نيم مي آمدند. موقعي که مي آمدند ،مدام دست مي گذاشتند روي زنگ تا درباز شود. همين كه زنگ پشت هم مي زدند ، من مي فهميدم ساواك است . چند تا عكس خصوصي حاج آقا داشتند با امام كه قايم مي كردم يا اگر يك وقت اعلاميه در خانه داشتيم ، فوري اين ها را در لباسم مي گذاشتم .مرا كه نمي گشتند ، همه مرد بودند . بعد مي آمدند توي خانه . من تا وقتي كه حاج آقا بود شجاع بودم و فحش به اين ها مي دادم . يك دفعه نظرم است ـمنزل ما كه كوچه فقيه الملك بود ـ ساعت ده ونيم آمدند و دو و نيم بعد از نصف شب رفتند بيرون . همه شخصي بودند ، فقط يك نفر لباس ارتشي پوشيده بود كه گفتند دادستان كل ارتش است . اودستور مي داد كه ديگران چه كار كنند. همه كتابخانه حاج آقا را بيرون ريخته بودند. كتاب ها را ورق به ورق گشتند. حاج آقا چاي و ميوه براي شان برد . يك ضبط صوتي داشتيم ، از آن ضبط صوت هاي قديم . من دوتا نوار سخنراني از پدرم داشتم و دوتا نوار سخنراني از حاج آقا . آن ها ضبط ونوارها را مي خواستند ببرند ،گفتم: اجازه نمي دهم . گفتند براي چه ؟گفتم : اين نوار سخنراني پدرم است و پدرم دو سه سال است كه مرحوم شده و اين يادگاري پدرم است ،شما پدرسوخته ها اين را از بين مي بريد . يكي از آن ها ـ حجاري نامي بود ـ دلش به رحم آمد ، وقتي ضبط را بردند توي ماشين ، او يواشكي آمد و ضبط صوت را به من تحويل داد. باز يك شب نظرم است كه نزديك جشن هاي تاج گذار ،چهار پنج شب قبل از اين حاج آقا يك سخنراني كرده بودند ، آن شب هم ساعت نه و نيم ـ ده ريختند توي خانه و چيزهايي گفتم . مي گفتند كه اين حرف ها را كي به شما ياد داده . گفتم: يعني چه كه به خاطر جشن ، چشمان يك عده اي را خون مي كنيد ، دل شان را خون مي كنيد. خلاصه خيلي فحش هاي بد به شان دادم. بعضي هاي شان به حاج آقا مي گفتند: ببين خانمت چه چيزهايي به ما مي گويد ، حاج آقا مي گفت : ولش كنيد اين اعصابش خرد است . وقتي از زندان آزاد مي شد مي گفت : خيلي خوب كاري كردي ، ولي جلو اين ها مي گفت: ول كنيد آقا، اين اعصابش خرد است ، اعصاب ندارد ، دست خودش نيست .
همان دفعه كه محاكمه ايشان بود ، يك پاسبان زنگ زد گفت خانم محلاتي ، آقاي محلاتي ساعت هفت صبح فردا توي ستاد فرماندهي ارتش محاكمه دارند ، ساعت هشت صبح ما رفتيم . نجمه خانم ، دو سال و نيم يا سه سالش بود. اين بچه شروع كرد به گريه كردن وبابا ـ بابا گفتن . دو ماه و خرده اي بود كه به ما وقت نداده بودند. يك ستوان آن جا پشت ميز نشسته بود،ما راهي تحريك مي كرد كه اگراين ها مرد هستند ، چرا بايد زن هاي جوان شان پاي شان به اين جور جاها كشيده بشود. من هم از عصبانيت و ناراحتي جوابش را مي دادم ، خلاصه بعد از ساعت ده اين ها را بردند ، ولي نگذاشتند يك كلمه با حاج آقا حرف بزنيم. اين ها را بردند توي اتاق ، براي محاكمه . موضوع قتل حسن علي منصور بود. آقاي انواري هم بود. چندنفر از آقايان بودند كه حالا يادم نيست ، آقاي بخارايي هم بودند ساعت سه بعداز ظهر ، اين ها از اتاق آمدند بيرون . اين بچه از هشت صبح تا سه بعد از ظهر پا مي كوبيد و گريه مي كرد ، خانم آقاي عسگر اولادي هم حضور داشت ، محاكمه آقاي عسگر اولادي هم بود . ايشان هم گريه مي كرد . ساعت سه بعدازظهر كه اين ها را از اتاق آوردند بيرون ، بعد از محاكمه ، سربازاني كه همراه شان بودند آمدند و هر يك نفر روحاني يا شخصي ، دو تا مأمور مسلح همراه داشت. يكي عقب ، يكي جلو. آقايي از دادگاه آمد بيرون وگفت خانم هر كس آمد ملاقات زنداني اش ، ده دقيقه بيشتر نمي تواند حرف بزند. اين قدر شد كه حاج آقا بچه را بغل كرد و بوسيد و نوازش كرد و ما دو تا كلمه حرف زديم،گفتند بفرماييد ملاقات تمام شد . وقي آنها را بردند ، دوباره اين بچه شروع كرد به گريه و تا شب گريه مي كرد و بابا بابا مي گفت تا خوابش برد . حاج آقا به هشت ماه زندان محكوم شدكه بعد از شش ماه كه پدرم آمدند تهران ، ايشان آزاد شدند و بعد از فوت پدرم ، دو ماه ديگر هم ايشان را زندان بردند كه قبلاً آن را توضيح دادم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}